مرد مه آلود

رضا نقره پسند
rezasilverlove@yahoo.com

مرد مه آلود

توي اداره مرد هميشه كنار پنجره مي نشست. ميزش درست جلوي پنجره بود. از پنجره چهره شهر به خوبي ديده مي شد. گويي كه اداره بلندتر از شهر بنا شده باشد و شهر حداقل يك پله پايين تر به نظر مي رسيد. واسه همين از توي اداره مي شد همه شهر رو ديد. مرد هميشه پشتش به پنجره بود, روي صندلي اش مي‌نشست و سرش تو پرونده ها بود. هر روز صبح كه مي امد اول از همه از پنجره به شهر نگاه ميكرد و بعد پشت ميزش مي نشست. موقع رفتن هم از پشت ميز بلند مي شد و به شهر نگاه ميكرد و از اداره مي زد بيرون. امروز هم مثل همه روزها مرد رو صندلي اش نشسته بود و سرش تو كارش بود. طرف هاي ظهر , وقتي كه اداره تعطيل مي شد , بلند شد و از پنجره بيرون را تماشا كرد. كيفش را برداشت و راه افتاد. وقتي راه مي رفت درد خفيفي تو پاشنه پاش احساس مي كرد, انگار كه چيزي تو پاشنه پاش فرو كرده باشند و موقع راه رفتن ان چيز هي مي رفت تو.
مرد كنار خيابان ايستاده بود و منتظر ماشين بود. ماشين هاي مختلف يكي پس از ديگري از جلوش رد مي شدند. بالاخره يكي از ماشين ها ايستاد و مرد سوار شد. توي راه مرد چشمانش تكان نمي خورد, به يك نقطه خيره شده بود , مغازه ها و خانه ها به سرعت از جلوي چشمانش مي گذشتند. ماشين ايستاد و مرد پياده شد , شروع كرد به قدم زدن . هنوز كمي راه مانده بود تا مرد به خانه اش برسد. خانه مرد ته يك كوچه تنگ قرار داشت. وقتي به در خانه رسيد كليد انداخت و در را باز كرد و رفت تو . كيفش را گذاشت گوشه اتاق , لباسش را عوض كرد و امد تو حياط , از گوني گوشه حياط يك مشت ارزن برداشت و ريخت جلوي لانه كفترها. توي ايوان خانه مرد دو تا كفتر زندگي مي كردند. اين كفترها از خيلي وقت پيش با مرد هم خانه بودند, اون موقع ها كه مرد كوچك بود يك روز صبح وقتي به ايوان امد ديد كه يه كفتر افتاده تو ايوان و بالش خوني شده , انگار كه كسي با تير زده باشدش , جفت كفتر هم هي دور و برش مي پريد و بي تابي ميكرد. مرد بال كفتر را بست و ازش مراقبت ميكرد, در تمام اين مدت جفت كفتر هم از دور مرد و كفتر زخمي را مي‌‌پاييد. تا اين كه بال كفتر خوب شد. مرد براي انها لانه اي توي ايوان درست كرد و از ان روز كفترها با مرد زندگي ميكردند. انها همسايه هاي خوبي براي مرد بودند , هيچ وقت نشده كه مرد از دست انها ناراحت شده باشد كفترها هم خيلي از مرد راضي بودند. غير از مرد و كفترها كس ديگري توي اين خانه زندگي نمي كرد و فقط ديوارها بودند كه مرد را از ساير مردم جدا مي كردند. مرد رفت تو اتاقش و روي تختش دراز كشيد , دستهايش را از دو طرف تخت اويزان كرده بود و آرام آرام چشمانش بسته شد .




مرد چشمانش را كه باز كرد ساعت از عصر گذشته بود . تو اين مدت مرد خواب نبود و فقط اداي كسي كه خوابيده باشد را در مي اورد. بلند شد و رفت تو اشپز خانه , از بالاي سماور فوري چاي را برداشت , توي يه استكان ترك خورده و لب پريده چاي ريخت و رفت نشست روي صندلي . چاي از بين ترك هاي استكان مي ريخت رو زمين, مرد زود استكان چايي را سر كشيد تا بيشتر رو زمين نريزد و بعد خيره شد به پنجره ايوان, كفترها توي لانه شان بودند , چشمهايشان بسته بود وآرام كنار يكديگر به خواب رفته بودند . مرد بلند شد , از جا رختي باراني اش را برداشت. باراني سياه و بلندي كه تا پايين زانوهايش مي رسيد. ان را پوشيد و دكمه هايش را بست . در را باز كرد و رفت تو حياط , هوا كمي سرد بود , مرد يقه باراني اش را تا نزديك گوشهايش بالا برد . مه غليظي تمام شهر را در بر گرفته بود , طوري كه ده قدم جلوتر را نمي شد ديد . كوچه خلوت بود . مرد آرام قدم مي زد و جلويش به جز مه چيز ديگري ديده نمي شد .



مرد ميان انبوه جمعيت راه مي رفت و بين انها گم شده بود. مردم با عجله راه مي رفتند , توي چهره هايشان دستپاچه گي و سراسيمه گي ديده مي شد. ماشين ها با سرعت و بوق زنان مي گذشتند. اين همه شلوغي و رفت و امد يك چيز را نشان مي داد و ان اين كه مردم داشتند به خانه هايشان پناه ميبردند, برعكس مرد كه با غروب خورشيد از خانه اش به بيرون پناه اورده بود. شلوغي شهر مرد را كلافه مي كرد . رفت روي يك نيمكت كه كنار پارك بود نشست. دستش را زير چانه اش گذاشت و رفت و آمد مردم را تماشا مي كرد .



هوا كه تاريك شد شهر آرام تر شده بود و مرد راحت تر مي توانست به راهش ادامه دهد . توي هواي مه آلود شهر چراغ‌ها به شكل يك شي نوراني معلق در هوا در امده بودند. درست مثل اينكه ستاره اي به نزديكي زمين امده باشد. كمي جلوتر يك پليس با كلاه و لباس پليس ها توي خيابان گشت مي زد. به مرد كه رسيد گفت: آقا , خسته نباشيد , چه عجب اين وقت شب ؟ مرد گفت: چه وقتي بهتر از شب . پليس گفت: راست مي گوييد , شب هم خلوت تره هم امن تره , يادمه اون موقع ها كه من بچه بودم گزمه ها قداره به دست تو خيابان ها مي گشتند , اون وقتها مگه كسي جرعت مي كرد از خانه اش بيايد بيرون . مرد گفت: پس چطور شد خودت پليس شدي ؟ پليس گفت: راستش خودم هم نمي دونم كه چطور شد پليس شدم , فقط همين رو مي دونم كه از پليس بودنم راضي ام . . . يكدفعه صدايي از بالاي ديوار يكي از مغازه ها امد , چشمهاي پليس برقي زد و به طرف صدا برگشت , گربه اي از روي ديوار پريد وسط خيابان و فرار كرد , پليس دستش را به سوتش برد و توي دهانش گذاشت و سه بار سوت زد و بعد بلند داد زد : ايست . . . ايست . . . و دنبال گربه دويد . از توي جو دو تا موش پريدند بيرون و آرام توي مغازه خزيدند .



صداي همهمه عجيبي مي امد. مردم در يك طرف پياده رو جمع شده بودند . صداي ناله يك نفر از ميان جمع مي امد ، مرد به تجمع كه رسيد ايستاد , دستهايش را گذاشت توي جيبش , از دهانش بخار بيرون مي امد , گوشهايش را تيزتر كرد صدا اين طور مي گفت: والله , به خدا من زن نگرفته ام . . . به خدا من بد بختم . . . من تنهام . . . اصلا من زن ندارم كه بچه هم داشته باشم . . . جمعيت كه كنار رفتند مردي ميان سال با قامتي كوتاه و چهره شكسته گوشه پياده رو نشسته بود, كلاه پشمي به سرش بود و دستهايش را جلوي صورتش گرفته بود انگار كه گريه مي كرد. يك نفر از جمع گفت: برادرمن , مگه زن گرفتن جرمه كه انكارش مي كني , مگه صاحب عيال و بچه بودن گناهه ,اين خانم و بچه اش حتما زن و بچه ي تو اند كه امدند اينجا , خودشان مي گن , نگاه كن بچه به تو ميگه بابا و با دستش زن و بچه ي خردسالش را كه كمي دورتر ايستاده بودند و به انها زل زده بودند را نشان داد. زن چادر مشكي سرش بود و بچه را بغلش نگه داشته بود . بچه بي تابي مي كرد , انگار گرسنه اش بود و هي مي خواست از بغل مادرش بپرد بيرون . يكي از ميان جمع جلوتر رفت و پيشش نشست و گفت: ببين برادر من , اين طوري كه نمي شه , بالاخره اين ها يا زن و بچه ات هستن يا نيستن ؟ اگر هستن كه بردارشون و برو سر خونه زندگي ات , اگر هم نيستن پس اين زن تو رو از كجا مي شناسه ؟ اصلا بچه چرا به تو مي گه با با ؟ خود زن مي گفت كه مدتي هست ولشون كردي , مرد مسلمان كه زن و بچه اش رو ول نمي كنه به امان خدا . . . بعد بلند شد و رفت پيش بقيه . مردم رفته رفته حلقه شان را دور مرد تنگ تر مي كردند, زن و بچه اش هم نزديك تر مي امدند ان قدر كه ديگر چيزي ديده نمي شد و فقط صدايي كه از شدت گريه نا مفهوم بود شنيده مي شد كه مي گفت : والا , به پير به پيغمبر من زن نگرفته ام . . . به خدا من زن نگرفته ام . . . .



زير نور ضعيف چراغ ها چيزي توي تاريكي تكان مي خورد , مرد كه نزديكتر رفت توانست توي مه ان چيز را ببيند, پيرمردي تو پياده رو نشسته بود . لباسهاي پيرمرد پاره پوره و كهنه بودند. جلويش بساطي پهن كرده بود و چند تا مهره مار و دو تا طاس و يك كتاب كلفت تو بساطش ديده مي شد. مرد كه مي خواست از كنارش رد شود پيرمرد گفت: آقا, مي خواي فالتو بگيرم , فالهاي من هميشه درسته ها ,پول زيادي نمي گيرم هر چي دادي خدا بده بركت . بيا بشين ضرر نمي كني . مرد اول ايستاد و نگاهي به قيافه پيرمرد انداخت , قيافه اش خيلي اشنا بود , رفت نشست جلوي بساط پيرمرد و گفت: فالمو مي گيري؟ پيرمرد گفت: البته , حالا چشماتو ببند و توي قلبت نيت كن , خيلي خب حالا يه صفحه از اين كتاب را باز كن , پيرمرد كتاب را داد به مرد و منتظر ماند. مرد انگشتش را لاي صفحه هاي كتاب برد و يك صفحه را باز كرد و كتاب را به پيرمرد داد. پيرمرد يكدفعه خشكش زد , چشمانش از تعجب داشت از حدقه در مي امد , لبانش از شدت حيرت داشت مي لرزيد , با صداي خفه و نا مفهومي زير لب مي گفت: خيلي عجيبه! . . . اصلا اي طوري نمي شد . . . اصلا ممكن نيست . . . اخه . . . . مرد پرسيد: طوري شده ؟ پيرمرد با صداي بريده بريده گفت: راستش . . . هيچ وقت اين طوري نمي شد . . . راستش . . . صفحه . . . صفحه سفيد در امده ! . . . اخه اين كتاب كه اصلا صفحه سفيد نداشت! و بعد سرش را انداخت پايين و زير لب مي گفت: خيلي عجيبه . . . . مرد بلند شد و از جيبش اسكناسي در اورد وگذاشت توي بساط پيرمرد و به راه رفتنش ادامه داد . هنوز چند قدم دورتر نشده بود كه پيرمرد داد زد : اهاي اقا , اين پول خيلي زياده بيا بقيه پولت رو بگير . . . مرد به طرف صدا برنگشت و همچنان به راه خودش ادامه مي داد . رفت و رفت تا اينكه توي مه ناپديد شد .

((پايان))

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33105< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي